محل تبلیغات شما

دست‌نوشته‌های دو دوست



من از چیزهای عجیب، آدم‌های عجیب و اتفاقات عجیب خوشم می‌آد. انگار وقتی باهاشون مواجه می‌شم، یه دفعه دهن درمیارن و می‌گن: بیا جذب من شو!» شاید به خاطر همینه که این‌جا رو دوست دارم و با وجود ماه‌ها دوری نتونستم بی‌خیالش بشم! به نوعی این وبلاگ نقطه‌ی اتصال، ارتباط و بیشتر از همه اشتراک دوتا آدم با علایق و سلایق مختلفه که تا حالا هم‌دیگه رو ندیدن ولی به هم لقب "دوست" رو دادن. عجیب نیست خب؟ بعد امروز کلی به خودم غر زدم که چرا این همه مدت این‌جا چیزی ثبت نکردم و خب، الان این‌جام.

ماجرا از این قرار است که سال گذشته پدربزرگم دوتا قناری خرید و تمام‌وقت به آن‌ها می‌رسید؛ تمام انرژی، تمام پول و تمام احساسش را صرف آن‌ها می‌کرد. اما این موجودات ناسپاس در عوض پشتشان را به پدربزرگم می‌کردند، یا با تنفر در چشم او زل می‌زدند و آوازی دل‌نچسب می‌خواندند. به هر حال، پدربزرگم راضی بود و لذت می‌برد. از آن طرف، مادربزرگم از اینکه می‌دید پدربزرگم سرگرم شده و کم‌تر غرغر می‌کند، رضایت داشت. دایی‌ام از اینکه مادربزرگم تبدیل به حاکم بلامنازع کانال‌های تلویزیون شده و دیگر لازم نیست هر ساعت سر کانال‌ها و سریال‌های مختلف با پدربزرگم جرّ و بحث کند، خوشحال بود. پسردایی‌ام هم -که همراه با دایی‌ام در خانۀ پدربزرگم زندگی می‌کنند- به خاطر اینکه پدربزرگ کم‌تر لپش را می‌کشید، راضی بود. خلاصه، رضایتی نسبی و آرامشی موقتی در آن خانه به وجود آمده بود تا اینکه صبح یک روز دوشنبه وقتی پدربزرگم طبق عادت به سراغ قفس دلبرکانش رفت، آن را خالی دید.

+ مشکل عنوان‌گذاری برای پست‌ها.

خب از اونجا که پست اوله و منم فعلا چیزی به ذهنم نمی رسه که درموردش بنویسم(دروغ چرا به ذهنم می رسه ولی فعلا حوصله ندارم:)) گفتم بهتره یه چیزی همچی انگیزشی بنویسم که بد نیست برای آیندگان بمونه!!

خب نوشتن از اون دست فعالیتاییه که گاهی "نیازه" آدم انجام بده. چرا نیاز؟ اول اینکه خیلی خوبه که یه نسخه از افکارت تو دنیای پیرامونت به جا بذاری. درواقع یه جور حس مهم بودن بهت می ده. فکر اینکه افکارت ممکنه سال های سال دست نخورده و خالص تو یه جایی اون بیرون باقی بمونه وجدآوره! شاید شکسپیر هیچ وقت فکر نمی کرد نوشته هاش رو صدها سال بعد از فوتش تو اقصی نقاط دنیا همچنان بخونن(البته شاید به زور!) و نمایشنامه هاش رو اجرا کنن. یا مثلا سعدی اگه می دونست دست نوشته هاش قراره ادبیات کشور رو شکل بدن حتما دو سه جلد دیگه کتاب می نوشت(و مارو تو درسامون بدبخت تر میکرد!) خب این فقط شامل ادبیات نمی شه. دانش از اونجا با بشر آشتی کرد که انسان ها شروع به نوشتنش کردن تا فراموشش نکنن.
 مغز آدم واقعا چیز عجیبیه.چون درعین اینکه خیلی آسیب پذیر و فراموش کاره اصلا دلش نمی خواد این حقیقت رو قبول کنه. از اون لجبازهاییه که زیر بار نمیره!شاید برای همینه که وقتی به خودش زحمت می ده و چیزی رو می نویسه یه آخیییییش بلند می گه و فکر می کنه شاهکار کرده! تو مذهب هم همینطوره خدا هم ترجیح داد یه چیزی رو برای پیامبراش بنویسه و بعد به زور مجبورشون کنه بخوننش(.اقراء اقراء.د میگم اقراء!:))

خلاصه اینکه نوشتن اونقدر با زندگی بشر عجین شده که تقریبا می شه گفت اونایی که خودشونو از این موهبت محروم می کنن تعداد سال های زیادی از عمرشون رو از دست می دن.(تو بهداشت یه چیزی داریم میگه DALY از دست رفته که میشه همون نصف عمرشون بر فناست خودمونه:))

پس شاید این کار ما همچی کار بیخودی نباشه و شاید بعدا وقتی اومدیم نوشته هامونو خوندیم روحمون شاد شه شایدم از خجالت آب شیم. بستگی داره.D:

یه چیز دیگه هم بگم و تمومش کنم.شاید خیلیا فکر کنن نوشتن به خاطر اینه که یه روزی یکی پیدا شه و نوشته ها رو بخونه. خب این خیلی خوبه اگه واقعا همچی کسی پیدا بشه:) ولی جدای از این خود نوشتن خیلی به آدم کمک می کنه. مثلا با یه تحقیقی که روی سالمندان انجام دادن متوجه شدن اون سالمندانی که در جوانیشون چیزی مثل دفترچه یادداشت یا دفتر خاطرات داشتن و تو نوشته هاشون از کلمات قلمبه سلمبه و آرایه های ادبی استفاده می کردن یا کلا میشه گفت زیبا می نوشتن، خیلی خیلی کمتر در پیری دچار زوال عقل و آایمر شدن. خب دیگه چی از این بهتر؟

.نتیجه اینکه فکر نکنم سعدی یا حافظ آخر عمری آایمر گرفته باشن!


راستش رو بگم من به خاطر وجود چنین کبوتر نامه‌بری خیلی خوشحالم! شاید گذشتن از اون همه دره و جنگل و کوه و بیابون طول بکشه و دیر به دیر نامه‌ها رو برسونه ولی وجودش برای یه آدم درون‌گرای غیراجتماعی که ارتباط برقرار کردن با مردم سختشه و یه جورایی ازش می‌ترسه، خیلی ارزشمنده :')

الان که دارم اینا رو می‌نویسم آخرین تابستون قرن شروع شده و خب این حقیقت که امسال ربع‌قرنمون می‌شه یه کمی ترسناکه؛ ولی دلیلش این نیست که چقدر روزای زیادی اومده و گذشته و رفته. حقیقت ترسناک درباره‌ی زمان اینه که گذرش نامحسوسه، متوجه نمی‌شی که گذشته تا اینکه بعد از چند ماه یا حتی سال می‌ایستی و به گذشته نگاه می‌کنی و اون موقعی که متوجه می‌شی مثلاً سه سال پیش اواسط تیرماه تصمیم گرفتین با هم یه وبلاگ بسازین، جا می‌خوری! 


پی‌نوشت: یه مطلب توی صفحه‌ی اول سایت خوندم درباره‌ی نظرات اسپم :// ولی خب حتی با اینکه اینتر نمی‌زدم، لینک نمی‌دادم، کاراکتر انگلیسی استفاده نمی‌کردم و حتی فاصله‌ی زمانی رو هم رعایت می‌کردم، بازم کامنتام فرستاده نمی‌شد :/ فکر کنم کلاً مشکل داره، یا اینکه من بلد نیستم. به هر حال احتمالش هست :))



یک ربعه دارم تلاش می‌کنم برای "ماسک فیلتردار" کامنت بذارم ولی هیچ کامنتی فرستاده نمی‌شه به جز "چرا کامنتام فرستاده نمیشه؟" :)))) دیگه تصمیم گرفتم به جاش پست بذارم، ولی حتی همینم کامنتش نرفت!

خب بردیا جان، حکایت من و به موقع رسیدن هم مثل دوتاقطب آهنرباس که هیچ‌وقت به هم نمی‌رسن :") ولی می‌خواستم بگم که تولدت مبارک! راستش تازگیا برای همه فقطشادی رو آرزو می‌کنم، ولی اینجا می‌خوام یه کمی تغییرش بدم هرچند منظورم همونه. امیدوارم این داستانی کهداری زندگیش می‌کنی، هر خط و پاراگرافش برات جالب و خوندنی و رضایت‌بخش باشه ;)

به هر حال، حتی فصل ۱۳ کتاب پایان هم خودش یه شروع جدید بود. من که شخصاً زندگی قبل از قرنطینه رو تقریباً فراموش کردم، چون دقیقاً از ۴ اسفند از خونه بیرون نرفتم :") ولی می‌شه یه جورایی این‌طور گفت که روال جدیدی از زندگی رو شروع کردم. این شرایط ناگوار و سلسله‌ی تلخی‌ها هم تموم می‌شه بالاخره، ولی فکر نمی‌کنم برگشتن به شرایط قبل ممکن یا حداقل راحت باشه و خب زندگی همینه، همه‌ش رو به جلو پیش می‌ره. البته همه‌ی اینا رو نمی‌خواستم توی کامنت بگما :)) الان چون دیدم پُسته، حرفام زیاد شد.


آخرین جستجو ها

قطار زندگی یه آسمون آبی donizicent My Memento ♥ Randall's page پرسش مهر رئیس جمهور nieverriti circontcopconf خرید تل موی هات بانز HOT BUNS اصل چکــاوک